تک پارتی از فلیکس
#تک_پارتی
#فلیکس
چند روزی بود که فلیکس باهات سرد رفتار میکرد. جوابهاش کوتاه و خنک بود، حتی لبخندش کمرنگ شده بود. هیچکس نمیدونست دلیلش چیه، حتی خودت هم نمیدونستی. فقط میدونستی که دلت میخواد یه چیز خاص براش بسازی تا دوباره اون خندهٔ شیرینش رو ببینی.
اون عصر، وقتی کنار پنجره نشسته بودی و یه جعبهٔ کوچک با روبان آماده میکردی، فلیکس از راه رسید. نگاهش کوتاه بود و یه کمی اخمو.
فلیکس: «چرا این چند روزه باهام اینجوری شدی؟»
ات (با لبخند پنهانی): «چی… من؟ من که… فقط حوصلهم کم بود.»
فلیکس ابرو بالا انداخت، اما چیزی نگفت. کمی فاصله گرفت و روی مبل نشست، دستهاش رو روی زانو گذاشت و نگاهت میکرد، بدون اینکه چیزی بگه.
ات با یه حرکت آرام جعبه رو برداشت و سمتش بردی.
ات: «برای تو… یه چیزی آماده کردم.»
فلیکس با تردید نگاهش کرد، اما جعبه رو گرفت. وقتی روبان رو باز کرد، چشماش برق زد. یه لبخند واقعی، همون که چند روزی ندیده بودی، روی صورتش نشست.
فلیکس: «تو… اینو خودت درست کردی؟»
ات: «آره… فقط خواستم ببینم یه لبخند دوباره روی لبهات بیاد.»
فلیکس بدون اینکه چیزی بگه، دستت رو گرفت و توی آغوش کشید. لبخندش با همهٔ نگرانیها و سرد بودن چند روز گذشته، حالا گرم و واقعی بود.
فلیکس: «تو همیشه میدونی چطور منو شگفتزده کنی… مرسی.»
ات هم لبخند زدی و گفتی: «مرسی که هنوز عاشقم هستی.»
و اون لحظه، حتی بدون هیچ حرف اضافهای، همهچیز دوباره درست شد: تنها تو، فلیکس، و یه حس شیرین که بینتون بود.
*پایان*
#فلیکس
چند روزی بود که فلیکس باهات سرد رفتار میکرد. جوابهاش کوتاه و خنک بود، حتی لبخندش کمرنگ شده بود. هیچکس نمیدونست دلیلش چیه، حتی خودت هم نمیدونستی. فقط میدونستی که دلت میخواد یه چیز خاص براش بسازی تا دوباره اون خندهٔ شیرینش رو ببینی.
اون عصر، وقتی کنار پنجره نشسته بودی و یه جعبهٔ کوچک با روبان آماده میکردی، فلیکس از راه رسید. نگاهش کوتاه بود و یه کمی اخمو.
فلیکس: «چرا این چند روزه باهام اینجوری شدی؟»
ات (با لبخند پنهانی): «چی… من؟ من که… فقط حوصلهم کم بود.»
فلیکس ابرو بالا انداخت، اما چیزی نگفت. کمی فاصله گرفت و روی مبل نشست، دستهاش رو روی زانو گذاشت و نگاهت میکرد، بدون اینکه چیزی بگه.
ات با یه حرکت آرام جعبه رو برداشت و سمتش بردی.
ات: «برای تو… یه چیزی آماده کردم.»
فلیکس با تردید نگاهش کرد، اما جعبه رو گرفت. وقتی روبان رو باز کرد، چشماش برق زد. یه لبخند واقعی، همون که چند روزی ندیده بودی، روی صورتش نشست.
فلیکس: «تو… اینو خودت درست کردی؟»
ات: «آره… فقط خواستم ببینم یه لبخند دوباره روی لبهات بیاد.»
فلیکس بدون اینکه چیزی بگه، دستت رو گرفت و توی آغوش کشید. لبخندش با همهٔ نگرانیها و سرد بودن چند روز گذشته، حالا گرم و واقعی بود.
فلیکس: «تو همیشه میدونی چطور منو شگفتزده کنی… مرسی.»
ات هم لبخند زدی و گفتی: «مرسی که هنوز عاشقم هستی.»
و اون لحظه، حتی بدون هیچ حرف اضافهای، همهچیز دوباره درست شد: تنها تو، فلیکس، و یه حس شیرین که بینتون بود.
*پایان*
- ۵.۲k
- ۲۴ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط